یادداشتی بر کتاب شب طاهره نوشته بلقیس سلیمانی
شب طاهره یا شب انقلاب !؟
کتاب «شب طاهره»، رمان کوتاه و کوچکی است به قلم سرکار خانم «بلقیس سلیمانی» در 160 صفحه که توسط انتشارات ققنوس در سال 94 به چاپ رسیده است.
دیشب بعد از مدتها توانستم کتاب «شب طاهره» را مطالعه کنم. عجب کتاب خوشخوان و روانی بود. شخصیتهای روشن و شفاف و تصویرگری فوقالعادۀ خانم «بلقیس سلیمانی» واقعاً ستودنی بود. همین کار را در کتاب دیگرشان با نام «سگسالی» نیز به خوبی انجام داده بود. بهراحتی و با چند ساعت وقت گذاری میتوانید کتاب را بخوانید.

«داستان کتاب»
داستان کتاب داستان طاهره است. دختری اهل گوران که به دلیل نزدیک بودن مرگ پدرش به دلیل مریضی لاعلاجش به عقد پسر عمویش در میآید. پسرعمو بعد از عقد، بی آنکه حتی کلامی با طاهره سخن بگوید فراری میشود و مشخص میشود که عضو سازمان منافقین است. از همان جا داستان دردسرهای این دختر و خانوادۀ او و عمویش و همه کسانی که نزدیک او هستند شروع میشود. بعدها دختر با پسر عمهاش که چهار سال از خودش کوچکتر است ازدواج میکند و به تهران میآید و دو دختر ثمرۀ ازدواجشان میشود و مشکلاتی برای دخترهایش به وجود میآید و دوستان هم اتاقیاش نیز هر کدام دچار بلاهایی میشوند.
«داستان گوران»
گوران در خیلی از کتابهای خانم «سلیمانی» وجود دارد. در برخی منابع از گوران به «محل اجتماع لشکر» یاد کردهاند و اگر جستوجویی در اینترنت دربارۀ گوران انجام دهید، گوران روستایی در طالقان، کرمانشاه، زنجان، الیگودرز و البته در نزدیکی بزنجان و کهنوج است. با توجه به لهجه و اسامی مناطق دیگری که در کتابهای ایشان ذکری از آن به میان آمده است، باید در استان کرمان باشد. البته تصور من و شواهدی که در کتابها هست نشان میدهد که گوران همان شهر محل تولد سرکار خانم «سلیمانی» یعنی به عبارتی «رابر» است.
«داستان منافقین و داستان سپاه»
کتاب «شب طاهره» که به عبارتی به معنای سیاهی بخت و روزگار اوست، به صورت خواسته یا ناخواسته کتابی زیرکانه و متعهدانه در خدمت به سازمان منافقین و تطهیر و تبلیغ این سازمان از آب در آمده است. براساس نگاهی که این کتاب القا میشود، در حال حاضر نویسندۀ این کتاب باید در یکی از سلول های انفرادی زندان اوین باشد و خانوادهاش در زندانهای جداگانهای تحت بازجویی و شکنجه باشند. این در حالی است که شوهر ایشان استاد دانشگاه است و خودشان نیز عضو هیأت علمی بزرگترین جایزۀ انقلاب یعنی جایزۀ جلال آل احم است.
وقتی کتاب دیگر ایشان با نام «سگ سالی» را میخواندم، صحنهها و نیشهایی که سرکار خانم «سلیمانی» به نظام و سپاه زده بود را نادیده میگرفتم و کلیت کتاب را به نوعی در رد سازمان مجاهدین تلقی میکردم ولی با خواندن این کتاب این حس مثبت اندیشانهام در مورد نویسندۀ محترم از بین رفت. گویی خواهر «سلیمانی» تعهدی به سازمان دارد و یا کینهای به سپاه و نظام دارد و مصر است که بگوید سازمان مجاهدین تقصیری نداشت و حکومت مقصر بود.
در کتاب «سگ سالی» که در آن نیز محوریت داستان، عضوی از اعضای سازمان منافقین است، سپاه و نظام مورد هجمه های قلم خانم «سلیمانی» است.
( آدرس یادداشت کامل بر کتاب سگ سالی http://sayedalavi.blogfa.com/post-503.aspx ) :
از یک طرف به سپاه تاخته است و آن را چهار تا دانش آموز ترک تحصیل کرده خوانده است ( صفحه 23 ) و یا از نیروهای مردمی بسیج و سپاه با نام مزدوران رژیم یاد کرده است ( صفحه 59 ) و در جایی دیگر تاریخ و انقلاب لهش کردهاند (صفحه 87 ) و اینکه همۀ افرادی که به نوعی با انقلاب رابطه دارند یا مزدورند یا دورو و یا ظالم و دزد و دغل و ....( صفحه 35 و صفحات دیگر ) ولی هیچ جای داستان از حماقت و ریشۀ بدبختی قلندر منافق یادی نکرده است.
تنها آدمی که کمی کمتر منفی نشان داده شده است پسر عمومی قلندر منافق، یعنی «حسینعلی» است که نویسنده او را نیز نواخته است و او را صاحب قصری نامیده است ... ( صفحه 64 )
در جای دیگری منافقین را اسماعیلهای قربانی شده نامیده است و با اسم از آنها یاد کرده است ( صفحه 70 ) و جالب است که هیچ نامی از عملیات «مرصاد» به میان نیامده است.
در کتاب «شب طاهره» منافق داستان یعنی «احمد»، بزرگزادۀ گوران و دانشگاهی و معلم است و سپاهی داستان «عبدالله آینهای قلاگر» زادۀ شرموک دله دزدی است که هفت جد و آبادش دله دزد بودهاند و الان پاسدار شدهاند و حتی لیاقت نوکری در خانۀ پدر خانوادۀ منافق را هم ندارند.( صفحات 110، 136، 145، 144 و ...
پدر «احمد» (منافق) که به خاطر کارهای پسرش پشیمان و سرافکنده است دائماً تحقیر میشود( صفحات 100، 121، 144) و آخر سر هم به نوعی خودکشی میکند.
یا در جایی دیگر ( صفحه 61 ) ترورها و کشتارهای مردم بیگناه توسط سازمان منافقین را اینگونه بیان می کند: «کشت و کشتار می شود. اینها میکشند، آنها میکشند» یعنی در بین نظام و منافقین هر دو مقصرند اینها کشتند، آنها هم کشتند، یعنی همان حرفی که برخی در مورد تاریخ صدر اسلام میگویند که دعوای بنی هاشم و بنی امیه بود. اثری از انحراف و کارهای نادرست منافقین نیست از کشتن آدمها به جرم ریش داشتن، کشتن بقال و کارمند و ماست فروش تا روحانی و مدیر و رییس جمهور و نخست وزیر.
نکته دیگری که در داستان است تصویری است که نویسنده میخواهد به مخاطب القا کند؛ نماز جمعه رفتن برای طاهره و دیگران زورکی است( صفحه 99 ) و مشکل اخراجش از مدرسه با دست قائم مقام رهبری حل می شود ( صفحه 93)
نویسنده تلاش بسیار کرده است که در کل داستان بیان کند که دختری صرفاً به جرم یک عقد ساده با یک منافق بدبخت می شود. شوهر دومش «الیاس» (پسر عمه اش) که در بچگی در خانه چند فحش به پاسدارها داده است حتی برای نهضت سواد آموزی هم تأیید نمیشود( صفحه 64 ). پسر خواهرش «میثم» به جرم چند کلام ارتباط فیس بوکی با «احمد» (منافق) به 15 سال حبس و اخراج از دانشگاه محکوم میشود( صفحه 83 ). خود «طاهره» نیز از مدرسه اخراج میشود و سپاه و نظام هزار بلا سر او و همۀ اطرافیانش میآورند ولی در تناقضی آشکار همین زن، معلم مدرسۀ راهنمایی منطقه هجده تهران است. ( صفحه 67 ) این اشکال علاوه بر اینکه محتوای نادرستی را القا میکند از لحاظ ساختاری به ساختار رمان نیز لطمه میزند.
از این قبیل اشکالات ساختاری که بیجواب میماند دادن شمارۀ حبیبه به طاهره و جواب ندادن حبیبه است که خواننده دلیل آن را متوجه نمی شود(صفحه 57)
یا در جایی دیگر ( صفحه 59 ) اشاره به چهرۀ آشنای یکی از پاسدارها میکند ولی معلوم نمی شود او کیست. و در ( صفحه 90 ) چهره «خداوردی» را به یاد میآورد که کی و کجا دیده است و اگر منظور نویسنده از این دو آشنایی یکی باشد ترتیب زمانی هر دو نادرست است.
پاسدار شرموک قلاگر زادۀ دله دزدِ بی اصل و نسب در جبهه قطع نخاع می شود (صفحه 146 ) و نویسنده به این جملات اکتفا می کند: « طاهره به خود لرزید این خبر بعد از مرگ مادرش، دومین خبری بود که ناراحتش کرد. همین؛ ارزش یک پاسداری که شاید از دید نویسنده تنها آدم خوب داستان است همین مقدار است. که البته همین مقدار نیز القا نمیشود. بیشتر القا میشود دله دزدی که زمین گیر شده است و قطع نخاع.
البته در ارتباط مکتوب و مختصری که با خانم «سلیمانی» داشتم احساس نکردم که ایشان نسبت به منافقین نگاه مثبتی دارد ولی هم منافقین و هم سپاهیها را از نتایج این انقلاب میداند و البته خودشان نیز اذعان داشتند که کتاب «سگ سالی» کتابی علیه منافقین است. ولی خوب متأسفانه در اکثر کتابهایی که به این موضوع پرداختهاند به نوعی انقلاب و منافقین را با هم نواختهاند و البته از نگاه من علیرغم نگاه منفی ایشان، آثارشان به نوعی در تأیید منافقین و در محکومیت سپاه و نظام قلمداد میشوند.
«داستان خودم»
بنده یک خوانندۀ معمولی رمان هستم و به هیچ دسته و گروهی نیز تعلق ندارم. فقط عاشق نظام، انقلاب، امام و رهبری هستم و نمیتوانم این نگاه دوگانه و متناقض را تحمل کنم. از طرفی عضو هیأت علمی بزرگ ترین جایزۀ انقلاب باشی و از طرفی هر چه میخواهی علیه همان نظام بنویسی و کتابت بیهیچ نقدی در همۀ کتابفروشیها به فروش برسد.
اتفاقاً به همین خاطر وظیفۀ خود میدانم علیرغم کمبود وقتی که دارم و کارهای مهمتری که باید به آن بپردازم در مورد این قبیل کتابها مطلبی هر چند کوتاه بنویسم. کتابهایی که انقلاب مظلوم ما را متهم میکنند، کتابهایی که تلاش میکنند خشنترین و کثیفترین و خائنترین گروه سیاسی تاریخ ایران یعنی سازمان منافقین را به نوعی مطرح و تطهیر کنند.
«داستان رابریها»
سرکار خانم «سلیمانی»، زادۀ استانی است که سرداران بزرگی دارد و رشادتها و شهادتهای مردمان این استان همچنان در خاطرهها باقی است و همچنان نیز این پایمردی و ایثار در عمق جان مردمان این دیار باقی است. نماد مقاومت و ایستادگی سردار «حاج قاسم سلیمانی» از این قبیل است. ایشان اهل «رابر» کرمان است یعنی همان شهری که سردار «حاج قاسم سلیمانی» از آن شهر است.
به صورت خیلی اتفاقی خانم سرکار خانم «بلقیس سلیمانی» و سردار «حاج قاسم سلیمانی» همشهری هم هستند.
اگر خیلی بدبین باشیم و نویسندۀ محترم را نیز آدم هوشمندی فرض کنیم باید کمی شک کنیم که این سپاهیهای داستانهای خانم «سلیمانی» چه کسانی هستند؟ چرا به صورت کاملاً اتفاقی همۀ سپاهیهای داستانهای ایشان یا عقدهای هستند یا احمق یا دنبال منافع و یا شرموک و یا بی اصل و نسب و دله دزد.
در صفحۀ 85 داستان مطلب جالبتری طرح می شود: «شاید این آقای خداوردی تونست کاری بکنه. خداوردی سرپرست زندان های کل کشور است و در اصل از خداوردی های گوران است. از آن هایی که نصفشان در دوران جنگ شهید شدند، نصف دیگرشان حالا سردارند و کاره ای»
وقتی داشتم به تشابه اسمی خانم «سلیمانی» و سردار «سلیمانی» فکر میکردم و تصویر بدی که خانم «سلیمانی» از سپاهیها میسازد، در اینترنت جستجویی کردم و با مصاحبه برادرِ سردار یعنی «سهراب سلیمانی» روبرو شدم و دیدم ایشان به صورت کاملاً اتفاقی !!!! از سال 80 تا سال 95 مدیر کل زندانهای استان تهران بوده است. یعنی همانهایی که خانم «سلیمانی» از آنها یاد میکند. البته این «سلیمانیها» در نظر خانم «سلیمانی» به نیکی یا بدی، همان آفتاب سوختگی ایل «خداوردیها» را دارند و انگار همین الان از دنبال گله یا نوبت آب برگشتهاند.( صفحه 88 )
«داستان نسل جدید»
نسل جدید هیچ عقیدهای ندارد. حتی نسل قدیم هم چادر و اعتقاداتش را کنار گذاشته است. دخترها معلوم نیست تا چه حد با پسرها ارتباط زناشویی دارند و شبها در خانۀ پسرها هستند. تخمک فروشی میکنند. رحم اجاره میدهند. دختر خوب بودن یعنی دختر با بکارت که باید دکتر آن را تأیید کند و «طاهره» خوشحال شود و ... این وضعیت آیندۀ «طاهره» و دخترهایش است.
«داستان نتیجه »
در قصههای خانم «سلیمانی» خوشبختی وجود ندارد. هیچ کس خوشبخت نیست. همه به نوعی بدبخت هستند. گویی زندگی هم در همین دنیا خلاصه میشود و در این دنیا هم همه بدبخت هستند و البته همۀ اینها محصول انقلاب هستند و به نظر من اشتباه ایشان از همین نقطه شروع میشود.
دنیای قصههای خانم «سلیمانی» دنیای کوچک و تنگ و سیاهی است و برای همین است که شخصیتهایش همه گرفتار و بدبخت هستند و عامل همۀ این بدبختیها نه عمل خود آدمها که انقلاب تلقی شده است. بر اساس نوع نگاه سرکار خانم «سلیمانی»، «معاویه» نتیجۀ عمل و بعثت «پیامبر» و خرابی «پسر نوح» نتیجۀ رسالت «نوح» قلمداد میشود.
این کتاب شب تاریک طاهره نیست بلکه شب تاریک انقلاب است.
وبلاگ عارفانه